سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش، همنشین نیکویی برای ایمان است . [امام علی علیه السلام]

شور و امید رفت ، زندگی هم خدانگهدار

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 99/5/17 7:11 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

در هفته دو روز در مدرسه بودم اما کلاس های روز دوشنبه ی من کمی فشرده و تا ساعت دو و چهل و پنج دقیقه که تعطیلی دبیرستان بود ، ادامه داشت . خوب می دانستم دانش آموز های مشتاق ، دوشنبه به دوشنبه منتظر می ماندند تا کمی با هم دیگر " حال خوب " مشق کنیم و خودم هم در دوران تحصیلم هفته ها منتظر تنها یک روز می ماندم و بعد اگر آن دبیر نمی آمد ، کل هفته ام تیره می شد،  پس نهایت سعیم بر این بود تا تمام هفته ها خودم را به موقع حتی کمی زودتر برسانم و همیشه بعد از کلاس هایم در لابراتوآر با بچه ها صحبت می کردم . آن دوشنبه اما کمی فرق داشت . ساعت نه بود که ماشینم را برداشتم و به سمت مدرسه به راه افتادم اما امان از انسان های مریض ! مردی که شغلش تصادف کردن و اخاذی بود ، در سرعت و به یکباره مقابل ماشینم ظاهر شد . با وجود آنکه ترسیده بودم و حالم بد شده بود اما نهایت سعیم این بود و هر ساعت که می گذشت به خودم می گفتم به کلاس بعدی ام می رسم ! ساعت دو شده بود و من هنوز درگیر بازی کثیفی که این آقا ! به راه انداخته بود ، بودم ! مدرسه می دانست تصادف کرده ام و در نبود من کلاس هایم را مدیریت می کرد ، ساعت دو و ربع شد با مدرسه تماس گرفتم و گفتم بعید می دانم به کلاس آخرم برسم ، لطفا به بچه ها بگویید . دقیقا ساعت دو و سی و پنج دقیقه بود که من رها شدم ! و به سرعت به سمت مدرسه حرکت کردم تا لااقل ده دقیقه ی پایانی کلاسم را داشته باشم . ساعت دو و چهل و پنج دقیقه پله های دبیرستان را دو تا یکی تا طبقه ی چهارم دویدم ، نفس نفس می زدم ، به لابی طبقه ی چهارم که رسیدم ، دختر های کلاس نهم مریمم را دیدم که روی پله نشسته اند ، دو سه تایی در لابی راه میرفتند ، یک نفر گوشه ی در آسانسور نشسته بود و تا من در وروودی شیشه ای طبقه را باز کردم دویدند و دورم جمع شدند . خوب بخاطر دارم که رایا بغض کرده بود ، گریه کرد ، گفت : خانوم ِ ساجده میشه بغلتون کنم ؟! دانش آموز های من به خواست خودم مرا به اسم کوچک صدا می کردند اما برایشان عجیب بود ! پس اوایل مرا خانوم ِ ساجده خطاب می کردند ، کم کم شدم ساجده جون و حالا با هم راحت مثل دو دوست صحبت می کنیم . کادر مدرسه هم مرا " ساجده " خطاب می کنند چون سال ها دانش آموز خودشان بودم و حالا همکار شده بودم و با اختلاف بسیار زیادی از تمام کادر اداری و آموزشی کوچکتر بودم . رایا پرسید می تواند بغلم کند ؟! و من گفتم : اتفاقا من بغل خیلی دوست دارم ! از فاصله ی بینمان خودش را در آغوشم رها کرد و هق هق می کرد ! ملیکا پرسید : میشه منم بغلتون کنم ؟! خندیدم : چرا نشه و دانه به دانه تمام شانزده دانش آموز نهم مریمم دورم حلقه زدند . چادرم از سرم افتاد ، درست در لابی طبقه . زنگ خورده بود اما بچه ها هنوز مانده بودند . آقای " الف " استاد زبان انگلیسی از دفتر بیرون آمد و ما را با آن وضعیت دید . خنده ای کرد و گفت : چه کرده خانوم ِ ساجده که من تو هفده سال تدریسم نتونستم بکنم ! شاید اولین جایی که معلمی به زبانم مز مزه کرد ، همانجا بود . و چه شیرین ... وقتی اشک های رایا را دیدم ، بغض شایلین ، انتظار ملیکا و آیلین و یاس که در لابی طبقه راه می رفتند یک آن به خودم بالیدم ! گفتم آهان ! خانوم ِ ساجده ! راه رو درست اومدی ... خوشحال شدم ... خیلی خوشحال ! حالا دیگر من برای بچه هایم ، فقط یک معلم نبودم . 

آذر تمام شد ، دی آمد و بهمن شد . بحران کرونا آغاز شد . حالا مرداد است و چند ماهی است کسی منتظر ما معلم ها نیست . کسی را نمی توانیم بغل کنیم و در شیفت های دوازده نفره در مدرسه ی چند صد متری ِ شش طبقه ای که روزگاری هر روز حتی جمعه هایش حدود هفتصد نفر دانش آموز و پرسنل صدای خنده هاشان گوش فلک را کر می کرد ، آرام و بی صدا می رویم یک گوشه ، لب تاب هایمان را باز می کنیم و در اسکای روم تایپ می کنیم سلام ! و شروع می کنیم به نوشتن روی تحته ای که دیگر حس و حال تخته ندارد . افسردگی ، بند بند وجود تک تک معلم ها و دانش آموز ها را در نوردیده . من حتی از دیوار های مدرسه نیز ناله می شنوم . آقای " جیم " استاد حساب و دیفرانسیل مدرسه حالا پنج ماه است ریش هایش را نزده . ریش هایش بلند شده اند و درست تا روی سینه اش آمده اند . آقای " جیم " همیشه صدای خنده هایش از پشت در بسته ی کلاس هم شنیده می شد . خودم دانش آموزشان بودم . ریاضیات تجربی سال چهارم . و خب راستش را بخواهید همان یکباری که در کل دوره ی تحصیلم از کلاسی اخراج شدم ، سر کلاس آقای " جیم " بود . 

آقای " قاف " استاد ادبیات ، حالا چند ماهی می شود که دیگر نمی خواند " ای دیو سپید پای در بند / ای گنبد گیتی ای دماوند " . خانم " ر " حالا فقط ماسک و شیلدش را صاف می کند ، دیگر خبری از سر و کله زدن با آقای " شین " استاد سالخورده ی فیزیک نیست که آقا جان این تخته ها لمسی است ! با ماژیک رویشان نمی نویسند ! کافی است پاورشان را بزنید و بعد با انگشت مبارک شروع به نوشتن کنید ! خراب می شود به خدا ! ، خانم " لام " دیگر کیفش را با روسری اش ست نمی کند ، جز سورمه ، قهوه ای و مشکی ندیده ام این ماه ها بپوشد . چای های خانم " ت " دیگر گرم نیست ، موهای استاد زیست شناسی جوان مدرسه آقای " ی " حالا به سفیدی می زنند ، شکلات های روی میز دفتر فاسد شده اند ، شمعدانی های گوشه ی حیات قهر کرده اند و رز های سمت دیوار ، گل نداده اند . حالا دیگر حیاط مدرسه ، چند صد متر فضای خالی است ! و خیابان های اطراف جای آنکه پر دختر های قد و نیم قد و ماشین هایی باشد که جای پارک ندارند ، فقط یک مشت بقالی است ! خبری از نمازخانه ای که راس ساعت دوازده و نیم کادر و دانش آموز ها در آن نماز ، جماعت کنند نیست ، حالا من همان گوشه ی طبقه ی چهارم روزنامه پهن می کنم و نماز هایم را می خوانم . استاد زمینمان هم که می بیند ، می گوید ساجده ! جمع نکن من بعد تو بخونم ! خوب بخاطر دارم ، روز اولی که ماشینم را ایران خودرو تحویل داد ، کلاس داشتم و با همان ماشینی که پلاستیک های صندلی اش رویش بود به مدرسه آمدم و ماشین را درست دم در پارک کردم ، آقای " میم " استاد هندسه و آمار داخل طبقه راهم نداد که ساجده تا شیرینی نخره حق نداره بیاد سر کلاس و من تا با جعبه ای شیرینی تر برنگشتم راهم ندادند . حالا ماشینم را فروخته ام ، خانه ام را عوض کرده ام ، ماشین برادرم را تحویل گرفته ام و هیچ کس نیست که تا شیرینی اش ندهم مرا راه ندهد ! 

آزمایشگاه مدرسه خاک گرفته ، مدت هاست کامپیوتر های سایت روشن نشده اند ، دیگر راننده سرویسی نیست که با ما دعوا کند تا وقتی کلاس تمام می شود بچه ها را سریع بفرستیم ! دیگر بچه ای هم نیست ! یک مشت اکانت مجازی که نمی دانی کسی پشتشان نشسته یا نه ! جشنواره خوارزمی و شوق سوشیانت برای رتبه آوردن دود شد ! المپیاد زیست هم که بخاطرش کمپل و سولومون و لنینجر خودم را به بچه ها داده بودم هم رفت ، پدر نورا نورولوژیستی که در کانادا زندگی می کرد و نورا هم بنا بود بعد از امسال به او ملحق شود هم دیگر تماس نمی گیرد تا از وضعیت فرزندش بپرسد ، دیگر گریه ای نیست که بگوید " خانم توروخدا صحبت کنین دفعه ی آخرمه " دیگر خبری از کشک بادمجان های خانم " ف " در تایم استراحت و ناهار ما نیست . سپیده ای هم نیست که کار های هفته ی بعد را که من باید بکنم در دفترچه اش در صفحه ای روبروی تکالیف بچه ها بنویسد تا همه مان وظایفمان را به خوبی انجام دهیم . دیگر خبری از چک کردن ناخن های بچه ها و " آخه خانوم " های دختر ها و دعوا های خانوم " عین " نیست . خبری هم از جیغ های بنفش صبا وقتی گربه های مدرسه را می دید نیست ! دیگر اولیایی هم نیست که مرا کنار بکشد و بگوید " خیلی کار خوبی می کنی همش صورتی و زرد و آبی تنته ، به خدا بچم که هیچ من و باباشم میبینیمتون دلمون شاد میشه ! چیه همش مشکی می پوشن ! " حالا دیگر شیفت های دوازده نفره مان چند روزی است شده است پنج نفره ، گفته اند لب تاب هایتان را بردارید و در خانه کلاس های مجازی را اداره کنید . آقای " صاد " استاد عربی که استاد خودم هم بودند ، مرا کناری کشید و گفت " ساجده ! دیگه همون یه ذره نوری که صبحای سه شنبه که میومدم به صورتم می خورد ، دیگه نمی خوره " 

دیگر مدرسه ای نیست ! امیدی نیست ! شوری نیست ! حال خوبی نیست و حالا ما فقط یک مشت زن و مرد سالخورده و رنجور و موی سپید کرده ایم که روز ها را از پس هم می گذرانیم و با بی حوصلگی روی اکانت های اسکای روممان تایپ می کنیم سلام ! 

____

#س_شیرین_فرد

+ ولی انصافا هرچی که نیست استرس کنکور تو بچه های دوازدهم خیلی خیلی هست ! یعنی حق هم دارند اما دارند نابود می شن ! پریشب فاطمه دانش آموز دوازدهم بهم پیام داده که خانوم خیلی زور داره این همه بخونیم بعد بریم سر جلسه کرونا بگیریم بمیریم ! شوکه شدم از حرفش ! 

+ مدت زیادی بود نمی نوشتم و دوست نداشتم بنویسم اما پیام دیشب یکی از دانش آموز هام که عجیب به جونم چسبید و یه جورایی عیدی ِ نوپ ِ عید غدیر من محسوب می شد باعث شد تا بنویسم 

+ بغل یکی از ارکان اصلی کلاس های من بود که الان نهایت رکنی که بتونم تو کلاسای مجازیم داشته باشم در آوردن ماسکمه که منو واضح ببینن ! 

+ روزای اول تعطیلیا قند تو دل بچه ها آب می شد هی بخاطر آلودگی هوا ، اعتراضات آبان تعطیل میشدن اما کم کم تعطیلی ها که از دوماه گذشت ، بهم پیام میدادن و می گفتن دلمون برای مدرسه تنگ شده ! 

+ بدبختی امتحانا هم مجازی بود ! جایزه ی اون هایی که معدل بالای نوزده می گرفتن همیشه این بود که بشینم رو پله و اون ها بشینن دوتا پله پایین تر ، بعد با دست هام موهاشونو شونه کنم و ببافم ، این جایزه ی شیرین و خوب رو خانم " الف " استاد عربی سال اول دبیرستانم برام به یادگار گذاشت و بهم یاد داد یه دست مادرانه چقدر میتونه دلنشین و به یاد موندنی باشه . 

+ فکر کنم معلمی ، این روز ها خیلی دلگیره و سختی کار بهش تعلق می گیره :) ! 

+ ولی خداوکیلی از اینکه دردسر هر هفته قرص آهن دادن به بچه ها و مطمین شدن از اینکه می خورن و هر ماه ویتامین دی دادن بهشون و مطمین شدن از اینکه قورتش دادن رو نداریم عمیقا عمیقا عمیقا خوشحالم ! با تشکر :| 

+ روز های اول آموزش مجازی خیلی خیلی خیلی روز های فانی بودن ! من چون از همه کم سن تر و به نوعی با تکنولوژی اخت ترم بیست و چهار ساعته یا داشتم تلفن جواب میدادم یا اپلیکیشن نصب می کردم تو سرم می زدم که برای بار بیستم بگم داداش من ، خواهر من اونی که شما منظورته تلگرامه ! نه تل گرام ! :| اصولا وقتیم که در هیچ کدوم از این حیطه ها فعالیتی نداشتم ، داشتم فیلم تدریس چک می کردم و ایراد فنی می گرفتم ! به خدا الان اینقدر خوب حساب دیفرانسیل و نوسان و اسید و باز و هندسه آمار بلدم خدا میدونه . روزای اول که پدرم در اومد مخصوصا با دبیر های آقا که برادر من شما با گوشی داری فیلم میگیری از دو متری جان جدت با مداد ننویس ! بزرگتر بنویس ! بلند تر صحبت کن ! فوکوس کن . از شما چه پنهون یه چند روزی هم دوربین برداشتم در راستای ارتقای آموزشی تصویر برداری کردم بعد گفتن نه این زیادی شبیه سی دی های آموزشی و قلم چی و شبکه آموزشه تصویر برداریش :||||| اصولا روزای اول رمزگشایی می کردم که کی چی داره درس میده بعد به این حرکت انقلابی دست زدم و  الان حرفه ای شدم ، بهم میدن من تایپ می کنم می فرستم :/

+ خیلی دوست دارم یه روز که میرم مدرسه لب تابمو جا بذارم ولی متاسفانه تا حالا فرصتش پیش نیومده :|

+ در پایان خیلی سپاسگزارم که آموزش ها مجازی شد چون تو هفته روزی نبود که دبیری معاونی مشاوری چیزی منو واسه پسری برادری کسی نپسنده :||| 




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر